از دست دوست هر چه ستاني شکر بود

شاعر : سعدي

وز دست غير دوست تبرزد تبر بوداز دست دوست هر چه ستاني شکر بود
از تير چرخ و سنگ فلاخن بتر بوددشمن گر آستين گل افشاندت به روي
در ديدگان کشند جلاي بصر بودگر خاک پاي دوست خداوند شوق را
يار عزيز جان عزيزش سپر بودشرط وفاست آن که چو شمشير برکشد
تا وقت جان سپردنم اندر نظر بوديا رب هلاک من مکن الا به دست دوست
در پاي دوست هر چه کني مختصر بودگر جان دهي و گر سر بيچارگي نهي
تيغي که ماه روي زند تاج سر بودما سر نهاده‌ايم تو داني و تيغ و تاج
آن روز روز دولت و روز ظفر بودمشتاق را که سر برود در وفاي يار
آن را که جان عزيز بود در خطر بودما ترک جان از اول اين کار گفته‌ايم
او عاقلست و شيوه مجنون دگر بودآن کز بلا بترسد و از قتل غم خورد
خام از عذاب سوختگان بي‌خبر بودبا نيم پختگان نتوان گفت سوز عشق
داني که آه سوختگان را اثر بودجانا دل شکسته سعدي نگاه دار